Monday, September 26, 2005

خیــــــانـــــــت

به زودی خواهم نوشت
از خیـــــانــــت
از خیانتی که به من شد و زندگیم رو سیاه کرده
قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند
سارا

Wednesday, September 14, 2005

مرگ . اندوه همه هدیه زندگی به ما ؟؟؟



سلام
خوبید؟
باور کنید که من هم دلم می خواهد هرروز اپدیت کنم اما باور کنید این کار ممکن نیست
اول اینکه واقعاً از یک لحاظ دچار یکنواختی و ضعف درنوشته خواهم شد
دوم هم اینکه وقتم به من اجازه این کار رو بهم نمی دهد
اما امروز می خواستم جواب کامنت ها رو بدهم و تاریخ نوشتن خاطره جدیدم رو برای شما بگم که با برخورد به چند تا کامنت و افلاین تصمیمم عوض شد
مسئله این هست که اخرین خاطره من (قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند) مثل همیشه با نظرات مختلفی روبرو شد و این برای من طبیعی و شاید قسمت دوست داشتنی این وبلاگ برای من هم همین نظرات متفاوت که گاهی کاملاً با هم تضاد دارند است
امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
در این خاطره من با چند تا کامنت و تعداد زیادی افلاین مواجه شدم که همه از کثیف بودن دنیا و ... حرف زده بودند
تا این جا زیاد مشکلی نیست چون من هم هرچند که تعریفم با این دوستان متفاوت است اما با این مسئله تا حدودی موافق هستم که در این دنیا که ما داریم زندگی می کنیم کثیفی و دو رنگی زیاده
امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
همه چیــــــــــــــــز نیست
من زیاد سختی کشیدم ولی هیچ وقت نگفتم از این دنیا متنفرم
یا اینکه حرف از خودکشی بزنم
من نه تنها خودکشی نخواهم کرد
بلکــــــــــــــــــــــــــــــــه
برای این زندگی با تمام نیرو خواهم جنگید
چــــــــــون
ارزشش رو دارد
خوش باشید
و
مـــوفــــــق
ســـــــــارا

Friday, September 02, 2005

قاصدک ابرهای همه عالم در دلم می گرید

سلام
قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن خاطره جدیدم می خواستم یک توضیح کوتاه در مورد جمله ای در نوشته قبلیم نوشتم بدهم
اول اینکه خود پرتغال هم در نوشته خودش ذکر کرده بود که این جمله برای دکتر شریعتی است و اشتباه از جانب من بوده و پرتغال تقصیری نداشته
دوم اینکه من ذوق زده نشدم ولی همیشه از شنیدن یک جمله قشنگ که ارزش شنیدن رو دارد خوشحال می شوم .
شما رو نمی دونم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

فشـــــــــــــــــــــــــم

بعد از اینکه فرزاد از ایران رفت . هرکسی در مورد من و اون یک چیزی می گفت و برام جالب بود که بعضی ها واقعاً با بی انصافی در مورد رابطه من و فرزاد حرف می زدند

یکی از رابطه من و فرزاد در این مدت حرف می زدند
یکی حرفش این بود که فرزاد قبل از اینکه بیاد ایران ازدواج کرده بود و یکی دیگه حرف از ایدز داشتن فرزاد حرف می زد
یکی هم می گفت که سارا با کسه دیگه بود و ....به هر شکلی بود این که خودم می دونستم که تنها خودم بودم که به خودم بد کردم از همه بیشتر من رو داشت زیر فشار می گذاشت

داشت زندگی برای دیگران عادی می شد ولی هنوز من داشتم افسوس می خوردم و چیزی که باعث افسوس خوردن من شده بود از دست دادن فرزاد به تنهای نبود بلکه این بود که به خیانت در عشق چیزی که از نظر خودم کثیف ترین کار بود متهم شده بودم و این دیگه خیلی برام سنگین بود

پنجشنبه بود که دوباره مثل اکثر هفته ها که می رفتیم فشم و قرار بود بریم فشم و من هم باید می رفتم اما این بار اصلاً دوست نداشتم که برم
ً چون من با فرزاد تو فشم خیلی خاطره داشتم و دوباره اون ویلا و اون محیط من رو دوباره به یاد فرزاد
می انداخت و ..

بلاخره مجبور بودم که برم و رفتیم
از همنون دقایق اول احساس کردم که خیلی های که تا امروز فکر می کردم خیلی دوستم دارند . شاید بیشتر از خودم حالا فقط و فقط می خواهد نمک به زخمم به پاشند

ولی از اون شبی که پدرم با من صحبت کرد و با وجود اینکه از اصل ماجرا بی خبر بود خیلی کمک کرد و تصمیم گرفتم که دیگه زیاد به صحبت های دیگران توجه نکنم

مثل همیشه داشت این دو روز هم می گذشت و من هم دوست داشتم هرچه زودتر این دو روز تمام بشه شاید دیگه این ادم های که بوی از ادمیت نبرده بودند رو نبینم

پنجشنبه گذشت جمعه هم به کندی داشت می گذشت و دیگه دم غروب مثل اینکه زمان از حرکت ایستاده بود وتمام ابرهای دنیا داشت توی دل من می بارید . دیگه بیشتر از این نمی تونستم اینجا بمونم و این جو رو تحمل کنم به همین خاطر از ویلا زدم بیرون و رفتم به سمت رودخانه و در حالی که داشت دیگه هوا تاریک
می شد به سمت بالا رودخانه حرکت کردم
انقدر رفتم که دیگه پاهام خسته شد و روی یه سنگ نشستم وسرم رو گذاشتم روی پاهام و دیگه اشک بود که صورتم رو خیس کرده بود
دیگه متوجه زمان نبودم وقتی به خودم امدم که صدای حرکت کسی رو که از پشت داشت بهم نزدیک می شد رو شنیدم

سرم رو از بلند کردم هوا تاریک شده بود و سکوت همه دره رو گرفته بود
ترس همه وجودم رو گرفت صدای پاها نزدیک تر می شد
دلم می خواست یکی از اونهای که تا چند ساعت پیش متهمشون کرده بودم که بوی از انسانیت نبردند . صدام بزنه وبگه سارا کجایی؟
اما صدا صدای اشنا نبود صدای چندتا مرد بود که داشتند
می خندیدند وبه من نزدیک می شدند
ترس همه وجودم رو گرفته بود . سعی می کردم که ترس رو از وجودم دور کنم
جرعت نگاه کردن رو بهشون نداشتم تا اینکه احساس کردم که کنارم نشستند . حالا مجبور بودم نگاهشون کنم
سه تا جون که اصلاً ظاهر مناسبی نداشتند کنار من نشسته بودند و به یک حالت مسخره به من سلام کردند
من هم جوابشون رو دادم و از جام بلند شدم که سریع از اونجا دور بشم که یکیشون دستم رو گرفت .
می دونستم که تو بد دردسری افتادم با تمام وجود سعی کردم که دستم رو از تو دستش در بیارم و موفق شدم . پس با تمام سرعت شروع به دویدن کردم واحساس کردم که اون سه نفر هم در حالی که داشتند با هم حرف می زدند و می خندیدند دنبال من می دوند
تمام انرژی رو جمع کردم و می دویدم و جیغ می کشیدم وکمک کی خواستم و تنها صدای که می شنیدم پژواک صدای خودم بود و صدای خنده های اون سه نفر بود
در حالی که تو تاریکی داشتم سعی می کردم که راهم رو پیدا کنم احساس کردم یکی به پاهام یک ضربه کوچیک زد و با شدت روی سنگهای کنار رودخانه خوردم زمین و سوزشی رو که روی زانوهام و صورتم و دستم حس می کردم نشان این بود که خون تمام بدنم رو گرفته و از درد حتی توان جیغ کشیدن رو نداشتم
یکی از اون سه نفر کنار نشست و بلندم کرد
با دستش شروع کرد به پاک کردن خون های که احساس می کردم روی صورتم امده .
شروع کردم به گریه کردن نمی دونم چرا داشتم این کار می کردم ولی داشتم گریه می کردم والتماسشون می کردم که ولم کنند

وقتی دسته کسی که از روی زمین بلندم کرده بود روی سینه هام احساس کردم مطمئن شدم که دیگه راه فراری ندارم
دستش رو با دستم عقب زدم وسعی کردم که بلند بشم اما دستهاش که روی کتفم گذاشته بود اجازه این کار رو به من نمی داد
شروع کردم به جیغ کشیدن که یکی از اون دو نفری که بالا سرم ایستاده بودند سریع نشست و دستش رو روی دهنم گذاشت طوری که به خاطر اینکه بینیم داشت خون می امد و اونم دهنم رو گرفته بود احساس خفگی داشتم خفه می شدم .
اون یکی که بالای سرم ایستاده بود بود امد و با دوتا دستش دو طرف مانتوم رو گرفت و با یک حرکت پاره کرد و دکمه های شلوارم رو باز کرد
هرچی دست و پا می زدم نمی تونستم خودم رو از این وضعیت خلاص کنم .
نفر سوم بعد از اینکه دکمه های شلوارم رو باز کرد یا بهتر بگم پاره کرد . پاچه های شلوارم رو گرفت به سمت بالا و با تکون های که به شلوارم می داد سعی می کرد شلوارم رو از پاهام در بیاره .
موفق شده بود دیگه شلوارم رو از پاهام در اورده بود و حالا خیلی وحشیانه امد و دستش رو انداخت زیر بند شرتم و چنان کشید که شرتم پاره شد و احساس کردم کنار رونها رو هم با این حرکت پاره کرد .
دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم
با لگد محکم زدم به صورته یکشون واین واکنش های من بیشتر باعث می شد که اونها وحشی تر بشن و از یک طرف کشیده شدن بدن لخت من رو سنگ های کنار رودخانه داشت تمام پشتم رو ضخم می کرد
دست کسی رو که روی دهنم گذاشته بود رو گاز گرفتم و شروع به جیغ کشیدن کردم و احساس کردم کسی که من روگرفته بود ولم کرد وبعد ضربه محکمی که به سرمخورد
........................................................................................................



چشمام رو باز کردم نور باعث شد دوباره چشمهام رو دوباره ببندم و وقتی به نور محیط عادت کردم چشمام رو کامل باز کردم
تمام بدنم درد می کرد و بیشتر از همه سرم بود که احساس می کردم با حرکت چشمهام هم درد می گیره
بیشتر دقت کردم اینجا کجاست ؟ چه اتفاقی افتاده؟

صدای مادرم که داشت صدام می کرد من رو به خودم اورد
بیشتر دقت کردم بله تو بیمارستان بودم و مادرم که داشت گریه می کرد گواهی این موضوع بود

مامان چی شده؟
هیچی دخترم تصادف کردی . چیزی نیست


مادرم دروغ می گفت این رو چشمهای خونی پدرم و کمر خم شدش به من می گفت

سارا

امیدوارم که از خواندن وبلاگ من لذت برده باشید ؛ و من را با نظر های ارزشمند خود در راهی که در پیش گرفته ام کمک کنید. متشکرم سارا